شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب




سال دارد نو می شود و حالم بد نیست. عجیب ترین اتفاق سال همین است. عمری بود روزها می رفت و می آمد و آتش دلم همه ی نو شدن ها را می سوزاند و خاکستر می کرد. حالا اما کسی روی دلم مرحم گذاشته. نمی شود به عقب برگشت. نمی شود آب ریخته بر خاک را جمع کرد. درسم را خوب یاد گرفته ام. 

اگر قرار نیست باشید، اگر نمی خواهید بمانید، اگر نمی توانید ادامه دهید، این زندگی شماست. و زندگی آنقدر کوتاه است که حق داشته باشید دلتان نخواهد زنجیر شوید. فقط شما را به خدا، آدم ها را بی خبر رها نکنید. هر کسی لایق یک " من می روم چون . " ساده هست.





مث یکی که رژیم داره و دلش کله پاچه میخواد هر روز. یکی که سرماخورده و دلش غذای سرخ شده میخواد. یکی که نازاست و دلش بچه میخواد .مث یکی که دلش بهونه میگیره همش_یه بچه نق نقو_. 

نشستم و بهونه میگیرم. کاسبی اگه بلد بودم،بد نبود، نه؟






دوباره بجه بشوم و سرم را بگذارم روی شانهء کلمه هایت و فکر کنم جایم امن است. خیالت را بیاورم کنار دلم و چای بنوشیم. بنویسم و رویا ببافم که چشم هایت چه شکلی شده اند وقت خواندنش. بروم دورهمی دوستانه و برای هیچکس تعریف نکنم تو را دارم. صدایم کنی شب تاب و بمیرم و زنده شوم. دوباره دنیا سفید که نه، بشود همان خاکستری که بود. می شود؟ این همه، این همه، این همه همه همه همه سیاه.





کسی دست انداخت و بیرونم کشید از چیزی که اسمش را گذاشته بودم زندگی و چقدر هم که این اسم به این اوضاع نمی آمد. دست هایش را باید روی چشم گذاشت.

اهل ریا باشی یا نباشی، ته دلت می خواهد همه بدانند که تویی! تویی که مهربانی، تویی که این همه دوستش داری، تویی که دلت این همه برای کسی تنگ است و تنگ بوده و اصلا باران هم برای همین چیزهاست که می بارد، برای تو و دلت. آخ از دلم .

دلم می خواهد بدانی. حالا همه دنیا هم نفهمیدند، تو بدان. باشد؟






جای دوری نمی رود. گاهی تکه نانی بیندازی جلوی یک سگ، سکه ای بدهی به یک گدا، خریدی بکنی هرچند بدون نیاز از یک دستفروش، لبخندی بزنی به آدمی که همین حوالی است. امید و شادی پراکنده می شود. دلی خوش می شود. زحمتی ندارد. مگر اینکه دست و دلت خشک باشد عجیب.
بیا و بنویس. گاهی نه، بیشتر. چند سال گذشته باشد و یادم نرفته باشد خوب است؟ چند سال رفته باشد و تشنه مانده باشم خوب است؟ آدمیزاد است دیگر. دلش هزار پستو دارد که همه را به همه اش راه نمی دهد. بعضی هاش را همینطور دست نخورده و عزیز میگذارد بماند که بماند. دلم هزار پستو دارد. حساب و کتابش را نپرس. همبنقدر بدان که بیش از یکی به نام توست. بمان. جای دوری نمی رود .




 

آقاهه سیگار می کشید، خانومه، پیر، جوون. تو این هوا سیگار مزه میده؟ من که بلد نیستم. تو بلدی، میکشی هم. یکی هم به یاد من بکش. گمان نکنم فرقی کنه یا این یکی بیشتر تو ریه هات رسوب کنه. بکش. قرآن خدا که غلط نمیشه. مدیر حالا بیاد نگام کنه. الان بیشتر نزدیکم به خیس. پا گذاشتم به خیابونایی که نه دیده بودم نه شنیده. چه مغازه هایی. چه بوهایی. دلم مالش رفت. خانومه چتر داشت، قرمز، صورتی، سرخابی. وایساد جلو دونات فروشی. دوناتای مغازهه حرف میزدن با آدم، اگه خوب گوش میدادی. خواستم بگم: خانومه، یکی هم واسه من میگیری؟ نگفتم. فکر میکرد گدام. به قیافش نمی خورد فرق گدایی و درخواست دوستی رو بفهمه. آقاهه راه میرفت جلوم و شلپ شلپ با کفشش آب می پاشید به پاچه شلوارم. نگفتم هوی مردک، نمی گم معمولا. تندتر رفتم تا ازش جلو زدم. مرگه که چاره نداره. حواسم رفت به کامیون پست که هیچوقت نامه ای از تو برام نداشت. نزدیک بود تا زانو برم تو چاله بارونی. به موقع یادم افتاد قرار نبوده هیچوقت نامه بدی. چادر خیس هرچی باشه چادره، با پای خیس نمیدونم چطور باید میومدم تو جلسه. کدوم احمقی جلسه رو تو نمازخونه برگزار میکنه؟ همین اینا. بوی پا میاد. عالم محضر خداست. بیاین بریم زیر بارون. بارونی شدن به یادت، عالمی داره، حتی اگه بار هزارم باشه.

 

 


 

بعضی شدن ها به خون جگر است. می نشینی حساب و کتاب میکنی- هرچند خیلی حساب و کتاب بردار نیست- میبینی شدنش بهتر است. شاید بهشت نه، ولی بهتر است. میبینی زورت به خلاء نشدنش نمی رسد، به سوراخ بزرگی که رها کردنش می سازد. آن وقت است که سمج می شوی. زندگی دو روز هست یا نیست چندان فرقی نمی کند. میگردی راهی پیدا میکنی برای دور زدن تحریم ها. تاب می آوری. تاب می آوری. نیاوردی هم، تمام می شوی. همین.

 

 


 

معلم سوم دخترشو آورده بود مدرسه. خانوم کوچولو چسبیده بود به مامانش و با کسی حرف نمی زد. رفتم جلو، سلام کردم و دو دقیقه بعد داشتیم تو کلاسم واسه لگوها قصه میساختیم و من برای بار هزارم از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟

 

 


 

این که از یه اتفاق بد که از اتفاق بد قبلی بدتر بوده سالم بیرون میای، هیچ خوب نیست. به نظرم خیلی هم ترسناکه. چون یعنی از اینی که اتفاق افتاده، بدترش هم هست در آینده. چی ترسناک تر از این که آدم بدونه قراره بازم دهنش سرویس بشه تازه خیلی بدتر از قبل؟ از کجا معلوم دفعه بعد جونت تموم نشه؟

 

 


 

از خبرهای خوب متنفرم. از بس بی دوام و مزخرفن. عمر هیچ خبر خوبی برام بیشتر از ۲۴ ساعت نیست. نهایت ۲۴ ساعت. بعدش دوباره بارونِ گُه و ناخوشیه که می باره. نمی دونم از کی، ولی مدت هاست که خبرای خوب خوشحالم نمیکنن، به جاش تن و بدنمو میلرزونن. میدونم که باید منتظر اشک باشم. به مزخرفاتِ جذب و فلان اعتقادی ندارم. و حالم از خودم بهم میخوره که هربار امیدوارتر از قبل با خودم میگم این دیگه آخرشه، این یکی دیگه عطرش موندگاره، این یکی دیگه قراره خوشیا رو دنبال خودش بیاره، حداقل واسه یه ماه، یه هفته . و بعد محکم تر و کاری تر از قبل، با مخ می خورم زمین.

خسته ام. فرسوده ام. دلم ثبات میخواد. یه گُهِ همیشگی حداقل. یه چیزی که هی زیر و رو نشه. من دیگه خبرای خوب نمیخوام.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

در مورد افزونه دکان سیب گرافیک کلينيک کاشت مژه موسیقی احساس کره! بانوی گلستان شرکت سفیران نوین اطلاعات Destination سلام سلامت